هیولای تاریک من پارت هفتم

---

آروم داشتم گریه می‌کردم.
نفسام تند بود، لای هق‌هق‌ها، لب‌هام می‌لرزیدن.
عروسک بین بغلم بود، ولی دیگه حس تنهایی نمی‌کردم…
چون اون… نشسته بود کنارم.

صداش نمی‌اومد. فقط گاهی نفس می‌کشید، سنگین…
و دستم توی دستش بود. یه دست بزرگ، زبر… اما دماش گرم بود… عجیب گرم.

زیر لب زمزمه می‌کردم:

– «مامانی…
نترس نیایش… مامانم همیشه اینو می‌گفت…
نترس نیایش…
چرا نمیای بغلم کنی... مامان...»

اون لحظه هیچ‌کس نبود جواب بده. فقط سکوت. فقط سایه‌ی اون مرد… اون نیمه‌انسان، نیمه‌هیولا…
ولی اون دستش، اون دستش انگار حرف می‌زد.

اون شب…
با چشم‌های خیس، با یه تیکه از دل شکسته، کم‌کم پلکام سنگین شد.
نفسام آروم‌تر شدن. بدنم توی پتوی سنگین قلعه، کوچیک شده بود.
اما هنوز... دستم، دست اون بود. انگشتامو قفل کرده بودم دور انگشتاش. حتی توی خواب ول نکردم.

و اون… نشسته بود. تکون نمی‌خورد.

به صورتم نگاه می‌کرد…
به رد اشک‌هام…
به عروسکی که بغل کرده بودم…
و شاید برای اولین بار… بعد از سال‌ها...

جونگ‌کوک، پادشاه هیولاها…
یه چیزی تو دلش لرزید که اسمش رو نمی‌دونست.
شاید مهر. شاید درد.
شاید هم فقط… یه دختر ۱۷ ساله بود که بهش گفته بود:
"بیای دستمو بگیری؟ می‌ترسم..."

و اون… نتونسته بود نه بگه.

😈💔
بچم دیگه😂🤣🤣
دیدگاه ها (۰)

هیولای تاریک من پارت هشتم

هیولای تاریک من پارت نهم

هیولای تاریک من پارت ششم

هیولای تاریک من پارت پنجم

"در اغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 19ویو لیلیت سوانکنار رو...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط